بنا نبود مادر خبردار شود. قراری پدر و پسری داشتند که میخواستند مثل یک راز بینشان بماند. سر همین قول و قرار هم بود که تا چند ماه، نبودن پسر از سوی پدر توجیه شد، آن هم به بهانه کار در مرغداری. بعد از رفتن پسر، پدر بود و اخبار سوریه، پدر بود و راز سر به مهری که نباید کسی از آن خبردار میشد.
پدر بود و ترس، دلهره، دلتنگیها و گاه اشکهای شبانه. از پدرشهید مدافع حرم علیمحمد محمدی میگویم. یکی از صدها شهید مهاجر مدافع حرم.
در آستانه دومین سالروز شهادت علیمحمد محمدی و روز پدر در نیمروزی زمستانی و سرد راهی خانه محمد محمدی میشویم. آدرس سر راست است.
خیابان توس81 کوچه علیزاده12. یکی از فعالان مسجدی محله، ما را در این دیدار همراهی میکند. در مسیر رسیدن به خانه پدر شهید از چند کوچه پیچدرپیچ بینام و نشان میگذریم. در پیچ آخر و رسیدن به بنبست کوچه، قاب افتخار شهید که زینتبخش دیواری آجریست نشان از رسیدنمان به مقصد دارد.
زنگ در را که فشار میدهیم با باز شدن در، پدر شهید به استقبالمان میآید. میانه مردی با چهرهای آرام که چفیهای تیرهرنگ را سه گوش بر دوش انداخته است. مادر شهید جلو در ورودی ایستاده است و با ما خوش و بش میکند. به اتاقی حدود40متری وارد می شویم با آشپزخانهای کوچک.
دو مبل تک نفره و چند قاب ساده که به دیوار سفیدرنگ اتاق میخ شده است در مقابلمان قرار دارد. در آستانه روز پدر هستیم ما با هدیه و شاخه گلی از طرف فرزند شهیدش این روز را به محمد محمدی تبریک میگوییم.
شروع صحبت پدر به حدود 40سال قبل برمیگردد. به آنزمان که در افغانستان کسب و کاری داشته و زندگیای به نسبت آرام. خودش تعریف میکند: سن وسالی نداشتم ولی برای کمک به معاش خانواده و پدر کشاورزم کفش و سطل جیر روستایی درست میکردم. سرمایهای که نداشتم، میگشتم لاستیکهای فرسوده خودروها را پیدا میکردم، با آنها کفش جیر و دلو درست میکردم.
تا یکی دو سال کارم همین بود. کمکم متأهل شدم و بابای غلامرضای یکساله. اما نابسامانی داخلی افغانستان کمکم چنان عرصه را به ما تنگ کرد که تصمیم گرفتم به کشور دوست و همسایه ایران مهاجرت کنم.
سرمایهای که نداشتم، میگشتم لاستیکهای فرسوده خودروها را پیدا میکردم، با آنها کفش جیر و دلو درست میکردم
سختی روزگار و شرایط نامناسب زندگی در افغانستان سبب میشود تا محمد دست زن جوان و کودک خردسالش را بگیرد و راهی ایران شود. قلعه ساختمان یا همان شهرک شهید رجایی اولین جایی است که برای سکونت در دیار غربت انتخاب میکند.
محلهای که حضور هموطنان و همزبانانش را در آنجا بیشتر حس میکند: در این محله خانه ۴۰متری کاهگلی با سقفی چوبی تا سالها سرپناه من و پنج فرزندم شد. پدر که باشی و غم نان داشته باشی، برای بردن روزی حلال سر سفره زن و فرزند از هیچ کار سختی ابا نداری. محمد از آن دست پدرهایی بود که کارهای سخت میکرد و عرق میریخت تا عرق شرم نداری پیش زن و فرزند نبرد: غریب بودیم و ناچار. برای نان حلال دست به هر کاری میزدم.
مدتی کارگری میکردم؛ ولو به مزد کم. مدت زمان زیادی هم دور حرم بساط میکردم. کارم دستفروشی تسبیح بود. کاری که با همه سختیهایش برای من آمد بسیاری داشت. تسبیح های سندلوس از آن نوع تسبیحهایی بود که طرفداران خودش را داشت و همین باعث شد کار و بارم رونق بگیرد.
علیمحمد محمدی در عملیات آزادسازی خانطومان سوریه در تاریخ 15 بهمن 1398 به دست داعشیها به ضرب گلوله به شهادت میرسد. پسری که به گفته پدر بسیار مهربان بود و باایمان.
حرف دروغ بر زبانش جاری نمیشد و بهشدت از غیبت پرهیز داشت، خصلت مهربانیاش چنان بود که پدر به وقت تعریف از خاطرات خوش با او بودن، چشمانش به اشک مینشیند. یاد شب خاطرهانگیز میلاد حضرت علی(ع) که مزین به نام پدر است میافتد: دو جشن در خانه ما خیلی پررنگ بود.
یکی جشن میلاد حضرت زهرا(س) و روز مادر که همه بچهها آن شب در خانه جمع بودند و برنامه و هدیهای برای مادر میگرفتند و دیگری برای میلاد حضرت علی(ع) و روز پدر. آن سه سالی که علی محمد در جبهه سوریه بود و این شبها در جمع خانواده حضور نداشت، هر موقع شبانهروز بود زنگ میزد و احوال خانواده را میپرسید.
بیشتر هم برای تبریک آن روز به من یا مادرش بود. هر چقدر تماسهایش از منطقه سوریه کم بود، اما آن شب را مطمئن بودیم زنگ میزند، اما الان دو سال است که آن شب کسی دیگر منتظر شنیدن صدای علیمحمد نیست.
آن سه سالی که علی محمد در جبهه سوریه بود و این شبها در جمع خانواده حضور نداشت، هر موقع شبانهروز بود زنگ میزد و احوال خانواده را میپرسید
محمد محمدی که در آستانه 62سالگی است، در مقام یک پدر، پدری که برای رفاه حال زن و فرزند درد فراق و هجرت از وطن را به جان خریده و با تمام سختیها و مرارتهای زندگی ساخته، امروز خوشحال است که با راهی که یکی از ششپسرش انتخاب کرده است، هم پیش ائمهاطهار(ع) روسپید است، هم مردم ایران.
اینکه دفاع از حرم بیبی زینب(س) افتخاری برای شیعه است و پسرش در زمره سربازان آن جبهه. و خوشحال از اینکه در غربت و جایی غیروطن چنان مراسمی برای فرزند شهیدش گرفته شد که او اشک شوق ریخت از این مقام و منزلت شهیدش.
گفتوگو با پدر شهید به پایان رسیده است و خورشید وسط آسمان است. آفتاب تمام صحن حیاط را پوشانده است. پدر و مادر شهید برای بدرقهمان تا جلو در میآیند. پرچم سبز رنگ در هر وزش باد تا آسمان موج میگیرد. قاب عکس شهید با نوری که بر آن تابیده چون نگینی بر دیوار میدرخشد.
پدر شهید محمدی چفیه را دور گردنش جابهجا میکند و میگوید: اویل انقلاب کسی به بساطکردن ما کاری نداشت. اما کم کم کسبه اطراف حرم شاکی شدند و آمدند بساط کار ما را جمع کردند.
ما آواره بودیم. کسی را نمیشناختیم. برای همین نه راه پس داشتیم و نه پیش. از یکی دوتا از بازاریها سفارش کار گرفتم. دانههای تسبیح با مهره و تاجش را میگرفتم در منزل نخ کرده و تسبیح آماده شده را تحویل میدادم تا نیاز نباشد دستفروشی کنم. آنزمان مواد اولیه تسبیح سندلوس از آلمان میآمد.
یک روز تصمیم گرفتم روی دانههای تسبیح کمی تغییرات بدهم تا شفافتر و نخ آن هم نمایان شود. مته ریزی درست کردم و حسابی سنگهای تسبیح را صیقل دادم. طوری که شفاف شد و نخهای داخلش به چشم آمد. بعد تحویل کار، سفارشدهنده بسیار خوشش آمد. با استقبال مشتریها از کار کیسهکیسه دانه تسبیح بود که سفارش داده میشد.
من هم چون دست تنها بودم، شیوه کار را به همشهریهایم یاد دادم تا آنها هم از قِبل سفارشهای من نانی سرسفرهشان ببرند.
محمد محمدی از دانه کردن تسبیح، یک زندگی هشت نفره را میچرخاند. شش پسرش کمکم بزرگ شده و هر کدام از همان نوجوانی به دنبال کسب و کاری میروند. حالا او دیگر غم نان نداشت، اما بودن در محیطی که اعتیاد و خردهفروشی مواد مخدر در آن رواج داشت، مشکل و دغدغه بزرگی بود؛ چراکه همین درد خیلی از خانوادهها را اسیر میکرد.
دغدغه داشتن شش پسر نوجوان و ترس از فردا و آینده آنها او را راحت نمیگذاشت. پس باید کاری میکرد: خانهای ۴۰متری با سقف چوبی و دیوارهای کاهگلی، چندان قیمتی نداشت. به توصیه یکی از آشنایان آنجا را فروختیم و در محله توس یک خانه اجاره کردیم. محلهای آرام با همسایههای خوب و باایمان. کم کم در همین محله با کمک بچهها یک خانه کوچک خریدیم.
ما نمکپرورده مردم این سرزمینیم. همکیش و هممذهب. فرزندانم را طوری تربیت کردهام که این موضوع را آویزه گوش خود کنند
به جز غلامرضا فرزند ارشد محمد بقیه فرزندانش همه در ایران به دنیا آمدهاند. محمد که در طول این 40سال سعی کرده حق میزبانی را به نیکی ادا کند، میگوید: ما نمکپرورده مردم این سرزمینیم. همکیش و هممذهب. فرزندانم را طوری تربیت کردهام که این موضوع را آویزه گوش خود کنند.
برای همین هم وقتی علیمحمد پسر دومم مرا امین خود قرار داد و از رفتنش به سوریه و جنگیدن کنار برادران ایرانی گفت با جان و دل قبول کردم. اول از همه برای بیبی زینب(س) و ارادتم به خاندان امام حسین(ع) و دوم بهدلیل اینکه رزمندههای ایرانی در آن جنگ تنها نباشند.
مقدمات سفر پنهانی با همدستی پدر چیده میشود. قرارشان میشود یک جمله به مادر بگویند «برای کار به شهرستان میرود» به کجا؟ بماند. علیمحمد آنقدر مرد شده بود که به تنهایی راهی غربت شود، مادر و بقیه باور میکردند. با همین دروغ مصلحتی دل مادر آرام میگیرد و با امضای پدر؛ علی محمد راهی جبهههای جنوب میشود.
مادر با چادر مشکی گوشهای نشسته و گاه با پَر روسری سبزرنگش پنهانی اشک چشم را پاک میکند. آذرماه 95 اولین اعزام علیمحمد به جبهههای سوریه بود. بعد رفتن او بود که پدر، کمحرفتر و تودارتر از همیشه شد. حالا او مشتری پر و پا قرص اخبار شده بود، بهویژه اخبار سوریه؛ اما هیچوقت اجازه نداد کسی گریههای از سر دلتنگیاش را ببیند.
روندی که تا ماهها ادامه داشت: پسرم علیمحمد سه چهار باری آمد مرخصی و برگشت، اما مادر و برادرانش متوجه موضوع نشده بودند تا اینکه داستان رفتن من و او به کربلا پیش آمد. آنجا بود که به خواسته خودش مادر و برادرانش را هم در جریان واقعیت امر و رفتنش به سوریه قرار دادیم. به این ترتیب باری بزرگ از دوش پدر برداشته میشود و حالا او هم میتواند از دلتنگی و دلنگرانیهایش با همسر و همراهش حرف بزند و درددل کند.
سفر برای کسی که غم نان دارد و سرپناه، آن هم با چند عائله و نانخور، خواستهای دور و دستنیافتنی است، اما حرف سفر به کربلا که پیش میآید و زیارت قبر شش گوشه حرم امامحسین(ع)، پای ماندن برای محمد سست میشود.
بهویژه که قرار است این سفر به مقصد کربلا در اربعین باشد و در کنار علیمحمدش: «خیلی وقت بود که آرزوی زیارت علیبنحسین را در دل داشتم، اما شرایط زندگی اجازه این سفر را به من نمیداد. تا اینکه یک روز وقتی علیمحمد از سوریه زنگ زد، گفت وقتی برگردم چند روز به اربعین مانده است، تذکرههایتان را آماده کنید تا با هم عازم کربلا شویم. قرار بود من و یکی دوتا از پسرها با علیمحمد همراه شویم، اما این سفر قسمت من بود تا سفری دونفره را با پسری که چند ماه بعد شهید میشود داشته باشم. سفری که در آن شیرینترین و پرخاطرهترین لحظات زندگی را در کنار علیمحمدم گذراندم.»
اگر چه سفر کوتاه و یک هفتهای بود، اما علیمحمد از فرصت پیش آمده تمام استفاده را میکرد؛ از نجف به کربلا و از کربلا به کاظمین و سامرا رفت تا زیارتش را کامل کرده باشد. پدر هم پابهپای پسر جوانش همراهش میشد.
این همه شتاب برای این بود که علی باید برمیگشت منطقه و این مرخصی فقط و فقط برای حضور در اربعین حسینی بود و قولی که به پدر داده بود. اما همان سفر عجلهای هم به جان محمد خوش نشست؛ چراکه اولین و آخرین سفر دونفره پدر و پسری بود و فرصتی برای تکرار نماند.
«شش پسر داشتم همه سر به صلاح و مؤمن، اما علیمحمدم چیز دیگری بود. نه اینکه چون رفته بگویم، نه تمام اهل محل و دوستانش شاهد هستند. آزارش حتی به مورچه هم نمیرسید چه رسد به همنوع. اهل خدا و پیغمبر بود و حلال و حرام» اینها را پریگل رضایی، مادر شهید، میگوید.
او از رفتن جگرگوشهاش به سوریه خبر نداشت، اما در هر برگشت میدید جسم لاغر پسرکش نحیفتر از گذشته شده و در جواب میشنید: «کار است مادرجان. مرغها که وقت و بیوقت نمیشناسند. شب تا صبح در مرغداری باید حواسمان به این بیزبانها باشد. همین رمقمان را میگیرد.»
او در خاطرهای از علیمحمد به گوشهای از اتاق اشاره میکند و میگوید: جایش همیشه همینجا بود. جایی بین این کمدی که الان هست و تلویزیون، شبهای آخر مرخصی، یک شب تا نیمه شب پای تلویزیون نشسته بود. گفتم مادر بلند شو برو بخواب چشمانت قرمز شده. نگاهی به من کرد و در حالیکه به گونهاش اشاره میکرد گفت چشم اما اول باید ببوسیام.
به اینجای داستان که میرسد اشک از گونههای مادر روان میشود و با صدایی لرزان ادامه میدهد: دلتنگ آن بوسه و آن شوخیهای علیمحمدم هستم که همیشه جانم را تازه میکرد. کاش فقط یکبار یکبار میتوانستم صدایش را بشنوم و صورتش را ببوسم.
خیلیها میگفتند او برای پول و حقوق سپاه راهی جبهه شده است، در حالیکه اینطور نبود
پریگل خانم میخواهد یک گله مادرانه هم داشته باشد از آنهایی که بعضی حرفها و کنایههایشان نشتری بر قلب او و همسرش است. آنهایی که مدعیاند پسرشان را از سر نداری و برای پول به جبهه سوریه فرستادهاند.
آنهایی که منتطر بودند زندگی آنها بعد شهادت علیمحمد از این رو به آن رو شود: خیلیها میگفتند او برای پول و حقوق سپاه راهی جبهه شده است، در حالیکه اینطور نبود. پسرم خیاط بود و حقوق داشت. الان هم ما هیچ امتیاز ویژهای نگرفتهایم. هنوز در همین خانه 40متری با یک حیاط کوچک ته بولوار توس زندگی میکنیم و چشمداشتی به خون شهیدمان نداریم.
یک سؤال از آنهایی که این تهمت را به شهدای ما میزنند دارم، چند صد میلیون بدهند به آنها حاضرند بروند در مقابل داعش بایستند. بچههای ما، علیمحمد من به عشق امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) رفت. مدیون خون شهدا هستند آنهایی که فکر میکنند بچه من و امثال او برای پول و مادیات پا به جبهه سوریه گذاشتند.